صفای غم وفای اشک

صفای غم وفای اشک

صفای غم وفای اشک

♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥
صفای غم وفای اشک صفای غم وفای اشک

سلامتی دختری که عاشق پاهای پیاده عشقش بود چون ماشین نداشت...

سلامتی دختری که عاشق پاهای پیاده عشقش بود چون ماشین نداشت...


سلامتی دختری که با عشقش رفت رستوران دونگه غذا شو داد تا جیب عشقش خالی نشه...


سلامتی دختری که اگه هر جا بدونه عشقش رفت جای خالی bf شو کنارش حس کرد...


سلامتی دختری که دنباله ماشین ، ملک پدری و قیافه عشقش نبود...


سلامتی دختری که در هر شرایطی عشقشو تنها نذاشت...


 سلامتی دختری که عشقشو وسیله ندید برای بازی...

سلامتی دختری که هیچ وقت miss برای عشقش ننداخت...


سلامتی دختری که رو عشقش حساس بود...


سلامتی دختری که با لبخند عشقش دل گرم می شد...

 سلامتیــــــ دختــــــــــــری کهـ ...



تاريخ : دو شنبه 27 بهمن 1393 | 1:30 قبل از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |

تصمیمم را گرفته ام ….

تصمیمم را گرفته ام ….

از امشب…. تمام احساسی که به ” تو ” دارم را بیان می کنم…

می گویم که دوستت دارم , دلتنگتم , به آغوشت نیاز دارم !

به درک که مغرور میشوی ,

یا اینکه کمتر دوستم خواهی داشت و یا حتی ترکم می کنی و تنها می مانم !

مهم این است :

شاید فردایی نباشد , که عشقم را به پایت بریزم !

پس :

  ” دوستت دارم ” !
             


تاريخ : یک شنبه 26 بهمن 1393 | 2:16 قبل از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |

حس گفتن نیست..

حس گفتن نیست..

 

 

"خدایا" حسش نیست..

 

تو خودت جریان رو میدونی دیگه..

 

پس آمین.!

 



تاريخ : یک شنبه 26 بهمن 1393 | 2:14 قبل از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |

طلب سوختن بال و پر کس نکنيم...

یادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند

طلب عشق ز هر بي سر و پايي نکنيم...

يادمان باشد اگر اين دلمان بي کس ماند

طلب مهر ز هر چشم خماري نکنيم...

يادمان باشد که دگر ليلي و مجنوني نيست

به چه قيمت دلمان بهر کسي چاک کنيم...

يادمان باشد که در اين بحر دو رنگي و ريا

دگر حتي طلب آب ز دريا نکنيم...

يادمان باشد اگر از پس هر شب روزيست

دگر آن روز پي قلب سياهي نرويم...

يادمان باشد اگر شمعي و پروانه به يکجا ديديم

طلب سوختن بال و پر کس نکنيم...



تاريخ : یک شنبه 26 بهمن 1393 | 2:3 قبل از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |

ایا صبر کنم بر ان که بر من صبر نکرد؟

 

از آنچه باخته ام خودم را ساخته ام تا بگويم آنچه را باخته ام ،

 

فراموش كرده ام .روز گاري از زندگي ام را به پاي كسي گذاشتم كه

 

دوستش مي داشتم ولي او هيچ وقت مرا دوست نداشت و چگونه دوستش

 

 بدارم آگاه از اين كه هرگز برايش اهميتي ندارم ، به او حق مي دهم

 

 شايد او هم مانند من يكي را دوست داشته است... حال از خود مي

 

پرسم : او را براي هميشه دوست خواهم داشت؟ افسوس كه چنين

 

نخواهد بود! او را فراموش كرده ام . من زماني به خود نگريستم كه

 

 ديگر سينه ام شكافته ، قلبم فسرده و روحم سپرده شده بود . بايد صبر

 

مي كردم تا زخم سينه ام با نمك خوب شود ، با قلبم چه كار مي كردم

 

براي گرم شدن در آفتاب گذاشتمش اما آتش گرفت ، چاره اي نداشتم

 

 نيمي از خاكستر قلب سوخته ام را به آب و نيم ديگر را به خاك سپردم

 

 و به يادم ماند كه روحم ، روحم ، روح من هيچ موقع ، هيچ وقت و

 

هيچ زماني از او جدا نشد . يادگار او سوالي است بي انتها : آيا صبر

 

 كنم بر او كه بر من صبر نكرد ؟

 

                                            



تاريخ : یک شنبه 26 بهمن 1393 | 1:55 قبل از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |

مسئولیت عشق

وقتی کسی را عاشق خودت میکنی . . .

در برابـــرش مسئولـــی . . .

در برابـــر اشکهایش . . . 

شکستن غرورش . . .

لــحظه های شکستن در تنهایی . . . .

و اگر یـــادت بـــرود ! !

در جایـــی دیگر سرنوشــــت به یادت خواهـــد آورد . . . !!!



تاريخ : شنبه 17 بهمن 1393 | 11:56 بعد از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |

داستان دیوانگی و عشق؟حطما مطالعش كنيد خيلي زيباست


داستان دیوانگی و عشق؟

زمان های قديم٬ وقتی هنوز راه بشر به زمين باز نشده بود. فضيلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند.

ذکاوت گفت بياييد بازی کنيم. مثل قايم باشک!

ديوانگی فرياد زد: آره قبوله من چشم می زارم!

چون کسی نمی خواست دنبال ديوانگی بگردد٬‌ همه قبول کردند.

ديوانگی چشم هايش را بست و شروع به شمردن کرد: يک٬ ... دو٬ ... سه٬ ... !

همه به دنبال جايی بودند که قايم بشوند.

نظافت خودش را به شاخ ماه آويزان کرد.

خيانت خودش را داخل انبوهی از زباله ها مخفی کرد.

اصالت به ميان ابر ها رفت.

هوس به مرکز زمين راه افتاد.

دروغ که می گفت به اعماق کوير خواهد رفت٬ به اعماق دريا رفت.

طعم داخل يک سيب سرخ قرار گرفت.

حسادت هم رفت داخل يک چاه عميق.

آرام آرام همه قايم شده بودند و

ديوانگی همچنان می شمرد: هفتادو سه٬ هفتادو چهار٬ ...

اما عشق هنوز معطل بود و نمی دانست به کجا برود.

تعجبی هم ندارد. قايم کردن عشق خيلی سخت است.

ديوانگی داشت به عدد ۱۰۰ نزديک می شد٬ که عشق رفت وسط يک دسته گل رز آرام نشت.

ديوانگی فرياد زد: دارم ميام. دارم ميام ...

همان اول کار تنبلی را ديد. تنبلی اصلا تلاش نکرده بود تا قايم شود.

بعد هم نظافت را يافت. خلاصه نوبت به ديگران رسيد. اما از عشق خبری نبود.

ديوانگی ديگر خسته شده بود که حسادت حسوديش گرفت و آرام در گوش او گفت: عشق در آن سوی گل رز مخفی شده است.

ديوانگی با هيجان زيادی يک شاخه گل از درخت کند و آن را با تمام قدرت داخل گل های رز فرو برد.

صدای ناله ای بلند شد.

عشق از داخل شاخه ها بيرون آمد٬ دست هايش را جلوی صورتش گرفته بود و از بين انگشتانش خون می ريخت.

شاخهء درخت٬ چشمان عشق را کور کرده بود.

ديوانگی که خيلی ترسيده بود با شرمندگی گفت

حالا من چی کار کنم؟ چگونه می توانم جبران کنم؟

عشق جواب داد: مهم نيست دوست من٬ تو ديگه نميتونی کاری بکنی٬ فقط ازت خواهش می کنم از اين به بعد يار من باش.

همه جا همراهم باش تا راه را گم نکنم.

و از همان روز تا هميشه عشق و ديوانگی همراه يکديگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند ...

نظرت چیه؟

بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar22.com



تاريخ : یک شنبه 12 بهمن 1393 | 11:51 بعد از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |

مجنون توام


مجنون تو ام ای عشق

مجنون توام

   

تو عشق منی و من در قلب تو هستم

این اولین و آخرین بار بود که عهد عشق را با یک نفر بستم

تو نبودی ، زیر باران ، لحظه غروب  همیشه و همه جا به انتظار تو نشستم

تا تو بیایی و عشق رویاهایم را ببینم ، تا در حسرت داشتن تو نمیرم!

مثل پرنده اسیر نکردم تو را در قفس دلم ،  

مثل همان پرنده رهایت کردم در آسمان آبی دلم

تا پرواز کنی و من تو را ببینم ،  

هنوز هم عاشق همیم با اینکه تو در آسمانی و من بر روی زمینم!

به داشتنت عادت نکرده ام ، میدانم تو همیشه هستی ، مثل من که مجنونم ،

دیوانه ام هستی ، مثل من که عاشقم ، عهد عشق را با من بستی ،

مثل من از دلتنگی ، میبینم که در گوشه ای با چشمهای خیس نشستی

فدای اشکهایت شوم ، نبینم چشمهای خیست را که من با دیدنش از دنیا هم دلگیر میشوم!

تو با احساستر  از احساسات منی که اینک احساساتم اینهمه زیبا شده ،

تو چه هستی که با داشتنت  اینک دلم مثل یک دریا شده

دریایی پر از احساسات عاشقانه به تو ،

دریای بی انتهای دلم برای تو ،

تا هر کجایش که دوستی داری برو.... 

تو نفس منی و جان منی و زندگی من ، دور نشو از کنارم که بدجور میگیرد دل من

قلبت درگیر آرزوهایم، داشتنت شبیه رویاهایم نمیخواهم تو نیزبیپوندی به خاطره هایم

همیشه برایم حقیقت بمان ، حقیقت هم نمی مانی همان رویا باقی بمان

تا به شوق این حقیقت و عشق این رویا زندگی کنم ....



تاريخ : یک شنبه 12 بهمن 1393 | 11:50 بعد از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |

بهاي عشق چيست جز عشق

 

دو تا عاشق دلسوخته بودن که خیلی همدیگه رو

دوست داشتن.پسره هر روز برای دیدن اون دختر

کل عرض دجله رو شنا می کرده.یه کار واقعا سخت

که اون به دلیل دیدن معشوقش انجام می داده

بعد چند وقت که هر روز همدیگه رو میدیدن

پسره به دختره می گه این خال سیاه که روی

صورتت هست خیلی زشته.دختره بهش می گه

از فردا دیگه به دیدن من نیا چون تو دجله غرق

میشی.پسره می گه این چه حرفیه من شناگر

ماهری هستم امکان نداره غرق بشم.

دختره می گه تو هرروز به عشق من میومدی ولی

حالا دیگه عیب های منو می بینی و اون قدرت

شنا کردن رو که از عشق می گرفتی نداری

پسره به اون حرف توجه نکرد و روز بعد  هم

طبق عادت رفت که رودخونه رو شنا کنه

دیگه چون اون عشق تو وجودش نبوده غرق

میشه ...................



تاريخ : یک شنبه 12 بهمن 1393 | 11:35 بعد از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |

I love the size of the world

I love the size of the world دوستت دارم به اندازه همه دنیا

بی تو من چه کنم !

رفتنت موچ غریبی است که در دل می شکند بوی تو گرمی یک احساس است

مهر تو خنده تو ماتم از دست رفتن تو ای خدا می شنوی

عاقبت نامه های دل سر به کجا خواهد برد

در جان عاشق من شوق جدا شدن نیست

خو کرده ام قفس رو میل رها شدن نیست

باز امشب به یاد تو به یک ستاره خیره می شوم

شاید ستاره تو باشی و ما رادر احساسی که نسبت به تو دارم تسلا دهد.

حقیقت زنگی عشق به تو در کابوس ها و رویاهاست .

هر ستاره شبی است که از تو دارم آسمان چه پر ستاره است

با آب پیمان بستم که جز با تو و در پناه تو با یاد تو از آب نگذرم

با آب پیمان بستم که جز تو هرگز به دیگری دل نبندم .

احساس رفتن و از دست دادنت همچون پرواز عقابهای آهنین در آسمان لاینتناهی

عمرم

همیشه با بغض و گریه همراه بوده است ..........

بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar22.com

بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar22.com

 



تاريخ : یک شنبه 12 بهمن 1393 | 11:32 بعد از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |

داستان عشق پسر بینا به دختر نابینا...............

داستان عشق پسر بینا به دختر نابینا...............

دختر و پسری با هم دوست بودند دختر به پسر میگه برای همیشه پیشم میمونی پسر میگه اره دختر میگه حتی اگه چشمام کور باشه میگه اره بعد پسر به دختر میگه اگه یک روز چشمات خوب شد بازم تو پیشم میمونی دختر میگه مطمعن باش که میمونم شک نکن چند وقت میگزره به دختر خبر میدن که دو تا چشم برای پیوند آماده هست پیوند انجام میشه دختر خوب میشه میتونه ببینه روز قرار با پسر فرا میرسه دختر میبینه  که پسر کوره >بعد پسر به دختر میگه حالا پیشم میمونی دختر میگه نه نمیخوام  پسرمیگه متعسفم تو با این چشم ها که هدیه ای از من بود فقط میتونب نگاه کنی همین......................

نظر شما چیه<



تاريخ : یک شنبه 12 بهمن 1393 | 11:29 بعد از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |

داستان عاشقانه تلخ دخترک شانزده ساله

داستان عاشقانه تلخ دخترک شانزده ساله

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.

دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.

ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر
لبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من
نگهدارید؟
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.
 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://www.roozgozar.com



تاريخ : یک شنبه 12 بهمن 1393 | 11:27 بعد از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |

ارزوي ديدن لبخند هاي زيبات

 

گاهي آرزو مي کنم...

کاش هرگز نمي ديدمت تا امروز غم نديدنت رابخورم!

کاش لبخندهايت آنقدر زيبا نبودند که امروز آرزوي


ديدن يک لحظه


فقط يک لحظه از لبخندهاي را داشته باشم!


کاش چشمانت به چشمانم خيره نمي شد تا امروز


چشمان من به ياد آن لحظه بهانه گيرند و اشک بريزند!


کاش حرف هاي دلم را بهت نگفته بودم تا امروز باخود نگويم 


" آخه او که ميدونست چقدر دوستش دارم"



تاريخ : سه شنبه 7 بهمن 1393 | 2:18 بعد از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |
صفحه قبل 1 ... 2 3 4 5 6 ... 11 صفحه بعد
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.