صفای غم وفای اشک

صفای غم وفای اشک

صفای غم وفای اشک

♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥
صفای غم وفای اشک صفای غم وفای اشک

خسته ام از خستگی های خودم


مینویسم با دلی پر غم
دلم گرفته هم از زمین هم از زمون هم از خودم ،
یه خبرایی داره میشه و این امید آخرمه چون کوه هم آخر ریزش میکنه
روزگار بازیش خیلی زیاده و غم و درد هر کسی فرق داره ولی دل باید خیلی بزرگ باشه
خسته که شی میفهمی چی میگم من از خستگی هام خسته شدم
تنهایی هم هم دمم شده ولی یه اتفاق منو به کل عوض کرد خیلی فرق کردم
تا میتونین دل نبندیم خیلی بهتره چون اگه آسون بود فرهاد کوه نمیکند دل میکند
راستی میخونین این حرفامو بغض نکنین ؛

دگر فرياد ها در سينه ي تنگم نمي گنجد

دگر آهم نمي گيرد

دگر اين سازها شادم نمي سازد

دگر از فرط مي نوشي

مي هم مستي نمي بخشد

دگر در جام چشمم باده شادي نمي رقصد

نه دست گرم نجوائي به گوشم پنجه مي سايد

نه سنگ سينه ي غم چنگ صدها ناله مي کوبد0

سر نوشت واس ما بد نوشته شده ملالی نیس
ولی  
اوس کریم از دستمون دلخور نشو بازم به تمام دادهای و نداده هات شکر ولی دله دیگه میگیره خیلی ها زود فراموشت میکنن ولی تو خدایی دیگه صبوری (عجب صبری خدا دارد) ،خیلی چاکریم



تاريخ : یک شنبه 5 مهر 1394 | 8:39 بعد از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |

چند جمله اموزنده از بزرگان امیدوارم تو زندگی بدرد تون بوخوره

از زندگی ناامید نیستم ،
چون آن خدایی که ،
بخاطر خندیدن گلها ،
آسمانی را می گریاند ...
حتما روزی برای خنده من هم ،
کاری خواهد کرد ... !

+++++++++++++++++++++++++++

لحظاتى در زندگى هست که
نه کسى را دوست دارى،
و نه دلت مى خواهد،
کسى تو را دوست داشته باشد ...


علی محمد افغان

+++++++++++++++++++++++++++++

گاهی یک نفر
با نفس هایش
با نگاهش
با کلامش
با وجودش
با بودنــش ..
بهشتی میسازد از این دنیا برایت
که دیگر بدون او،
بهشت واقعی را هم نمیخواهی

++++++++++++++++++++++++

مقصد مهم نیست
مسیر هم مهم نیست
حتی خود سفر هم چندان مهم نیست
امـــــــــــــاهـــــمسـفـر خـــیـلی مـــهــمـــه .!!!!

 

شکسپیر

++++++++++++++++++++++++++++++

خدایا
بابت هر شبی که بی شکر سر بر بالین گذاشتم
بابت هر صبحی که بی سلام به تو آغاز کردم
بابت لحظات شادی که به یادت نبودم
بابت هر گره ای که به دست تو باز شد و من به شانس نسبت دادم
بابت هر گره ای که به دستم گور شد و من تو را مقصر دانستم
.
.
.
.
مرا ببخش

++++++++++++++++++++++++++++++

هیچ گاه به خاطر هیچکس
از ارزشهایت دست نکش!
زیرا اگر روزی آن فرد از تو دست بکشد
تو می مانی و یک من بی ارزش...!!
++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
.... ﺍﮔﺮ ﯾﮏ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﻋﺎﺷﻖ ﺑﻮﺩﯼ ، ﺍﮔﺮ
ﺗﺮﮎ ﺷﺪﯼ ، ﺍﮔﺮ ﺍﻻﻥ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ، ﻏﺼﻪ ﺑﺨﻮﺭ ، ﺭﻧﺞ ﺑﺒﺮ، ﮔﺮﯾﻪ ﮐﻦ، ﻓﺮﯾﺎﺩ
ﺑﺰﻥ ، ﺳﮑﻮﺕ ﮐﻦ، ﺧﻮﺩﺧﻮﺭﯼ ﮐﻦ، ﺍﺯ ﺁﺩﻡﻫﺎ ﻧﻔﺮﺕ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ .... ﻭﻟﯽ

ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺍﯾﻨﺎ ﻟﺬﺕ ﺑﺒﺮ ... ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﺎﺵ ﮐﻪ ﻋﺸﻖ ﺭﻭ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﮐﺮﺩﯼ ﺣﺘﯽ
ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺪﺗﯽ ﮐﻮﺗﺎﻩ ، ﻋﺸﻖ ﻋﻤﻘﺶ ﻣﻬﻤﻪ ﻧﻪ ﻃﻮﻟﺶ ..
 

 

 

 


تاريخ : جمعه 3 مهر 1394 | 10:40 بعد از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |

چرا گریه میکنم

تا حالا شده تمام شب گريه کني بدون اينکه بدوني چرا؟؟؟
تا حالا شده رفتنشو تماشا بکني ولي نخواي بره بعد آروم تو دلت بگي دوستت دارم اما نخواي بدونه؟؟؟
تا حالا شده بري تو راه مدرسش تا اونو ببيني اما نخواي اون تو را ببينه؟؟؟


سلام عزيزم، دلم برات تنگ شده. دلم مي خواد با تو باشم، کنارت باشم.
 دلم مي خواد دستات تو دستام باشه در حالي که سرم رو مي ذارم رو شونه هات.
دلم مي خواد تو چشاي خوشگلت زل بزنم و دنيا تو اين لحظه متوقف بشه برا هميشه.
دلم مي خواد تمام خيابون هاي شهر رو باهات قدم بزنم در حالي که از خودمون برا هم مي گيم.
 دلم مي خواد تو رستوران روي ميز دستات رو بگيرم.
 دلم مي خواد هر کي تو رستورانه از عشقي که به هم داريم حسوديش بشه.
 دلم مي خواد بدوني از نظر من چقدر خوشگلي.
 دلم مي خواد قلبم رو پيشت جا بزارم و دلت مال من باشه برا هميشه.
 دلم مي خواد بدوني چقدر عاشقتم و دوستت دارم.
دلم مي خواد که بهم بگي که چقدر دوستم داري.
 دلم مي خواد خوشبختي را با تو تجربه کنم.
 .دلم همه ي اينارو مي خواد و از همه بيشتر تو رو


گفتي: به نظر تو دوست داشتن بهتره يا عاشق شدن؟
گفتم: دوست داشتن…
گفتي: مگه ميشه همه ادما دلشون مي خواد عاشق بشند.
گفتم: اون کس که عاشقه مثل کسي ميمونه که داره تو دريا غرق ميشه ولي اوني که دوست داره مثل اين ميمونه که داره تو همون دريا شنا ميکنه و از شنا کردنشم لذت مي بره. تو چشمام نگاه کردي و
گفتي: تو چي تو عاشقه مني يا منو دوست داري؟
خيلي اروم گفتم: من خيلي وقته غرق شدم.



تاريخ : دو شنبه 22 تير 1394 | 10:56 بعد از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |

با رویا هات سر میکنم

برای دل بستن به تو دل کنده بودم از همه

چشمامو رو هم میزارم هر چی ببینمت کمه

امشب دوباره اومدی تا حالمو بهتر کنی

 تا خوابمو لبریز یاس تا بغضمو پر پر کنی

حالا که قسمت دوریه با رویاهات سر میکنم

 دستامو محکم تر بگیر دستاتو باور میکنم

با رویاهات سر میکنم

حالا که قسمت دوریه با رویاهات سر میکنم

 دستامو محکم تر بگیر دستاتو باور میکنم

 با رویاهات سر میکنم

+++++++++++++++++++++++++++++++



تاريخ : چهار شنبه 3 تير 1394 | 10:18 بعد از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |

خلاصه داستان لیلی مجنون

بی شک بارها نام لیلی مجنون را شنیده ومی خواهید بدانید داستان دلدادگی این دو چیست که اینقدر بر سر زبان هاست وحتی ضرب المثل کوی وبرزن شده است . می خواهم خیلی خلاصه داستان را بیان کنم هر چند شما دوستان عزیز استاد مایید . امیدوارم طوری بیان کنم که در اخر معلوم شود لیلی زن بود یا مرد!

 

لیلی ومجنون نام یکی از منظومه های نظا می گنجوی شاعر بزرگ ایران است .

 

لیلی دختری زیبا از قبیله عامریان بود و مجنون پسری زیبا از دیار عرب . نام اصلی او قیس بود و بعد از آشنایی با لیلی او را مجنون یعنی دیوانه خواندند چرا که او دیوانه بار دور کوه نجد که قبیله لیلی در آنجا بود طواف می کرد. قیس با لیلی در راه مکتب آشنا شد و این دو شیفته یکدیگر شدند. ابتدا عشقشان مخفی بود اما از آنجا که قصه دل را نمی توان مخفی نگاه داشت ،رسوای عالم شدند قصه دلدادگی ان دو به همه جا رسید .

 

پدر لیلی مردی بود مشهور و ثروتمند و چون بعضی از(( رجال امروزی!)) حاضر نبود دخترک زیبای خود را به فرد بی سر و پایی چون قیس دهد که تنها سرمایه اش یک دل عاشق بودو بس .

 

پدر مجنون به خواستگاری لیلی رفت اما نه تنها پدر لیلی بلکه همه قبیله عامریان با این وصلت مخالفت کردند

 

مجنون چون جواب رد شنید زاری ها و گریه ها کرد ولی دست بردار نبود قبیله لیلی قصد آزار او را کردند و او گریخت .مجنون حتی شخصی به نام نوفل را به خواستگاری لیلی فرستاد اما سودی نداشت . بعدها لیلی را به مردی از قبیله بنی اسد دادند البته بر خلاف میل لیلی، نام این مرد ابن سلام بود عروسی مفصلی بر گزار شد پدر لیلی از خوشحالی سکه های زیادی بین حاضران تقسیم کرد در اولین شب زفاف ابن سلام سیلی محکمی از لیلی نوش جان کرد .

 

مردی خبر این ازدواج را به مجنون رسانید و خود بهتر میدانید در ان موقع چه حالی به مجنون عاشق و بی دل دست داد ، غم مرگ پدر نیز پس از چندی به آن اضافه شد . لیلی نیز دل خوشی از ابن سلام نداشت و به زور با او سر می کرد تا اینکه ابن سلام بیمار شد وپس از مدتی جان سپرد و لیلی در مرگ جان سوز او به سوگ نشست!! . این خبر را به مجنون رساندند ، مجنون دو تا پا داشت دو تای دیگر هم غرض گرفت و به دیدار لیلی شتافت شاید می خواست شریک غم لیلی پدرش باشد !

 

سرتان را درد نیاورم این دو مدتی در کنار هم بودند واز عشق هم بهره ها بردند ولی افسوس که دیری نپایید که چراغ عمر لیلی زیبا روی خاموش شد و مجنون تنهای تنها شد . قبر لیلی را از مجنون مخفی ساختند ولی مجنون از خدا خواست او را به لیلی برساند و گفت اینقدر می گردم واینقدر خاکها را می بویم تا بوی لیلی را حس کنم و چنین کرد تا قبر دلداده خود را یافت . مجنون بر سر قبر لیلی انچنان گریه و زاری کرد تا به او پیوست و او را در کنار لیلی دفن کردند و این دو دلداده عاشق بار دیگر در کنار هم آرمیدند .

 

باید گفت صد احسنت به این عشق . اما نتایج این عشق برای عاشقان :

 

1-عزیزان مواظب باشید در راه مدرسه ، دانشگاه و.. عاشق نشوید و اگر شدید چون لیلی و مجنون شوید

 

2- حال که عاشق شدید بدانید عشق مخفی کردنی نیست پس شهره آفاقید

 

3- در راه عشق خود استوار و صبور باشید حتی از خویشان معشوقه خود نترسید

 

4- هرگز تن به از دواج کسی که دوستش ندارید ،ندهید

 

5- در راه عشق باید رنج ها و سختی ها بکشید(( که عشق آ سان نمود اول ولی افتاد مشکل ها))

 

آه چه غرقاب مهیبی است عشق

مهلکه پر ز نهیبی است عشق

غمزه خوبان دل عالم شکست

شیر دل است آن که از این غمزه رست

زندگی عشق عجب زندگی است

زنده که عاشق نبود زنده نیست

+++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++



تاريخ : چهار شنبه 3 تير 1394 | 3:26 بعد از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |

زمان برای عاشقان

 

زمان

 

برای آنهایی که در انتظارند آهسته است

 

برای آنهایی که نگرانند سریع است

 

برای آنهایی که غمگینند طولانیست

 

برای آنهایی که شادند کوتاه است

 

ولی برای آنهایی که عاشقند وجود ندارد !



تاريخ : یک شنبه 31 خرداد 1394 | 1:8 قبل از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |

داستان عشق چیست

استاد ادبیاتی به دانشجویانش چنین گفت
عشق چیست؟
کلاس در همهمه ای فرو رفت و هر کس از گوشه ای چیزی می گفت
سپس از آنها خواست نظرات خود را بر روی کاغذ بنویسند و به او تحویل دهند
دختر جوانی بر روی آخرین صندلی کلاس بی آنکه چیزی بنویسد استاد خود را می نگریست
استاد پوزخندی زد و با طعنه گفت:

 

.

.

.

حضور در کلاس برای نمره آوردن از این درس کافی نیست.اگر تنبلی را کنار بگذارید و کمی تلاش کنید مجبور نمی شوید برای چندمین بار این درس را بگیرید”
تعدادی از دانشجویان نگاه استاد را دنبال کردند تا مخاطب این جملات را بیابند و برخی خنده ای کردند
دختر شرمنده و خجالت زده نگاهش را از استاد برگرفت و مشغول نوشتن شد و بعد از مدتی کاغذ خود را روی میز گذاشت و از کلاس بیرون رفت
پس از آنکه همه ی کاغذ ها جمع شد
استاد با صدایی بلند شروع به خواندن آنها کرد
و هر جمله ای که از نظرش جای بحث داشت را روی تابلو با خطی درشت می نوشت
ناگهان نگاهش بر روی برگه ای ثابت ماند.حالت چهره اش دگرگون شد و چند لحظه ای سکوت کرد و بعد با قدم هایی آرام و سنگین به کنار تابلو رفت و خطی بر همه ی جمله ها کشید و نوشت “عشق وسیع تر
از قضاوت ماست”
و بعد خیره شد به صندلی خالی آخر کلاس
هیچ کدام از دانشجویان متوجه علت این رفتار نشدند.
اما بر روی کاغذی که دست استاد بود اینچنین نوشته شده بود

“عشق برگه ی امتحان سفیدی است که هر ترم خطی از غرور بر رویش کشیدی و نخواندی اش!
عشق امروز ،روی صندلی آخر کلاست مرد!”



تاريخ : سه شنبه 12 خرداد 1394 | 1:38 قبل از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |

لیلی مجنون

 

لیلی گفت: موهایم مشکی ست، مثل شب، حلقه حلقه و مواج،
دلت توی حلقه های موی من است.
نمی خواهی دلت را آزاد کنی؟
نمی خواهی موج گیسوی لیلی را ببینی؟

مجنون دست کشید به شاخه های آشفته بید و گفت:
نه نمی خواهم، گیسوی مواج لیلی را نمی خواهم.
دلم را هم.

لیلی گفت: چشمهایم جام شیشه ای عسل است، شیرین،
نمی خواهی عکست را توی جام عسل ببینی؟
نمیخواهی شیرینی لیلی را؟

مجنون چشمهایش را بست و گفت:
هزار سال است عکسم ته جام شوکران است، تلخ.
تلخی مجنون را تاب می آوری؟

لیلی گفت: لبخندم خرمای رسیده نخلستان است.
خرما طعم تنهایی ات را عوض می کند.
نمی خواهی خرما بچینی؟

مجنون خاری در دهانش گذاشت و گفت:
من خار را دوست تر دارم.

لیلی گفت: دستهایم پل است.
پلی که مرا به تو می رساند.
بیا و از این پل بگذر.

مجنون گفت: اما من از این پل گذشته ام.
آنکه می پرد دیگر به پل نیازی ندارد.

لیلی گفت: قلبم اسب سرکش عربی ست.
بی سوار و بی افسار.
عنانش را خدا بریده، این اسب را با خودت می بری؟

مجنون هیچ نگفت.
لیلی که نگاه کرد، مجنون دیگر نبود؛ تنها شیهه اسبی بود و رد پایی بر شن.
لیلی دست بر سینه اش گذاشت، صدای تاختن می آمد.....


تاريخ : دو شنبه 28 ارديبهشت 1394 | 9:37 بعد از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |

داستان بسیار زیبای تاریخ مصرف عشق

 

امروز روز دادگاه بود ومنصور میتونست از همسرش جدا بشه.منصور با خودش زمزمه كرد چه دنیای عجیبی دنیای ما. یك روز به خاطر ازدواج با ژاله سر از پا نمی شناختم وامروزبه خاطر طلاقش خوشحالم.
ژاله و منصور 8 سال دوران كودكی رو با هم سپری كرده بودند.انها همسایه دیوار به دیوار یگدیگر بودند ولی به خاطر ورشكسته شدن پدر ژاله، پدر ژاله خونشونو فروخت تا بدیهی هاشو و بده بعد هم آنها رفتند به شهر خودشون.بعد از رفتن انها منصور چند ماه افسرده شد. منصور بهترین همبازی خودشو از دست داده بود.
7سال از اون روز گذشت منصور وارد دانشگاه حقوق شد.
دو سه روز بود که برف سنگینی داشت می بارید منصور كنار پنچره دانشگاه ایستا ده بود و به دانشجویانی كه زیر برف تند تند به طرف در ورودی دانشگاه می آمدند نگاه می كرد. منصور در حالی كه داشت به بیرون نگاه می كرد یك آن خشكش زد ژاله داشت وارد دانشگاه می شد. منصور زود خودشو به در ورودی رساند و ژاله وارد شده نشده بهش سلام كرد ژاله با دیدن منصور با صدا گفت: خدای من منصور خودتی.بعد سكوتی میانشان حكم فرما شد منصور سكوت رو شكست و گفت : ورودی جدیدی ژاله هم سرشو به علامت تائید تكان داد.منصور و ژاله بعد از7 سال دقایقی باهم حرف زدند و وقتی از هم جدا شدند درخت دوستی كه از قدیم میانشون بود بیدار شد .از اون روز به بعد ژاله ومنصور همه جا باهم بودند آنها همدیگر و دوست داشتند و این دوستی در مدت کوتاه تبدیل شد به یك عشق بزرگ، عشقی كه علاوه بر دشمنان دوستان رو هم به حسادت وا می داشت
منصور داشت دانشگاه رو تموم می كرد وبه خاطر این موضوع خیلی ناراحت بود چون بعد از دانشگاه نمی تونست مثل سابق ژاله رو ببینه به همین خاطر به محض تمام شدن دانشگاه به ژاله پیشنهاد ازدواج داد و ژاله بی چون چرا قبول كرد طی پنچ ماه سور و سات عروسی آماده شد ومنصور ژاله زندگی جدیدشونو اغاز كردند. یه زندگی رویایی زندگی كه همه حسرتشو و می خوردند. پول، ماشین آخرین مدل، شغل خوب، خانه زیبا، رفتار خوب، تفاهم واز همه مهمتر عشقی بزرگ كه خانه این زوج خوشبخت رو گرم می كرد.
ولی زمانه طاقت دیدن خوشبختی این دو عاشق را نداشت.
در یه روز گرم تابستان ژاله به شدت تب كرد منصور ژاله رو به بیمارستانهای مختلفی برد ولی همه دكترها از درمانش عاجز بودند بیماری ژاله ناشناخته بود.
اون تب بعد از چند ماه از بین رفت ولی با خودش چشمها وزبان ژاله رو هم برد وژاله رو كور و لال کرد.منصور ژاله رو چند بار به خارج برد ولی پزشكان انجا هم نتوانستند كاری بكنند.
بعد از اون ماجرا منصور سعی می كرد تمام وقت آزادشو واسه ژاله بگذاره ساعتها برای ژاله حرف می زد براش كتاب می خوند از آینده روشن از بچه دار شدن براش می گفت.
ولی چند ماه بعد رفتار منصور تغیر كرد منصور از این زندگی سوت و كور خسته شده بود و گاهی فكر طلاق ژاله به ذهنش خطور می كرد.منصور ابتدا با این افكار می جنگید ولی بلاخره تسلیم این افكار شد و تصمیم گرفت ژاله رو طلاق بده.در این میان مادر وخواهر منصور آتش بیار معركه بودند ومنصوررا برای طلاق تحریک می کردند. منصور دیگه زیاد با ژاله نمی جوشید بعد از آمدن از سر كار یه راست می رفت به اتاقش.حتی گاهی می شد كه دو سه روز با ژاله حرف نمی زد.
یه شب كه منصور وژاله سر میز شام بودن منصور بعد از مقدمه چینی ومن ومن كردن به ژاله گفت: ببین ژاله می خوام یه چیزی بهت بگم. ژاله دست از غذا خوردن برداشت و منتظر شد منصور حرفش رو بزنه منصور ته مونده جراتشو جمع کرد و گفت من دیگه نمی خوام به این زندگی ادامه بدم یعتی بهتر بگم نمی تونم. می خوام طلاقت بدم و مهریتم....... دراینجا ژاله انگشتشو به نشانه سكوت روی لبش گذاشت وبا علامت سر پیشنهاد طلاق رو پذیرفت.
بعد ازچند روزژاله و منصور جلوی دفتری بودند كه روزی در انجا با هم محرم شده بودند منصور و ژاله به دفتر طلاق وازدواج رفتند و بعد از مدتی پائین آمدند در حالی كه رسما از هم جدا شده بودند.منصور به درختی تكیه داد وسیگاری روشن كرد وقتی دید ژاله داره میاد به طرفش رفت و ازش خواست تا اونو برسونه به خونه مادرش.ولی در عین ناباوری ژاله دهن باز كرده گفت: لازم نكرده خودم میرم بعد عصای نایینها رو دور انداخت ورفت.و منصور گیج منگ به تماشای رفتن ژاله ایستاد.
ژاله هم می دید هم حرف می زد منصو گیج بود نمی دونست ژاله چرا این بازی رو سرش آورده منصور با فریاد گفت من كه عاشقت بودم چرا باهام بازی كردی..منصور با عصبانیت و بغض سوار ماشین شد و رفت سراغ دكتر معالج ژاله.وقتی به مطب رسید تند رفت به طرف اتاق دكتر و یقه دكتر و گرفت وگفت:مرد نا حسابی من چه هیزم تری به تو فروخته بودم. دكتر در حالی كه تلاش می كرد یقشو از دست منصور رهاكنه منصور رو به آرامش دعوت می كرد بعد از اینكه منصور کمی آروم شد دكتر ازش قضیه رو جویا شد. وقتی منصور تموم ماجرا رو تعریف كرد دكتر سر شو به علامت تاسف تكون داد وگفت:همسر شما واقعا كور لال شده بود ولی از یک ماه پیش یواش یواش قدرت بینایی وگفتاریش به كار افتاد و سه روز قبل كاملا سلامتیشو بدست آورد.همونطور كه ما برای بیماریش توضیحی نداشتیم برای بهبودیشم توضیحی نداریم.سلامتی اون یه معجزه بود. منصور میون حرف دكتر پرید گفت پس چرا به من چیزی نگفت.دكتر گفت: اون می خواست روز تولدتون موضوع رو به شما بگه. منصور صورتشو میان دستاش پنهون كرد و به بی صدا اشک ریخت فردا روز تولدش بود..........


تاريخ : دو شنبه 28 ارديبهشت 1394 | 4:37 بعد از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |

آواز عاشقانه ما در گلو شکست /

 

حق با سکوت بود ، صدا در گلو شکست

فرصت گذشت و حرف دلم نا تمام ماند /

تنها بهانه ما در گلو شکست

تا آمدم که با تو خداحافظی کنم /

بغضم امان نداد و وداع در گلو شکست . . .



تاريخ : پنج شنبه 24 ارديبهشت 1394 | 3:38 قبل از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |

کاش میشد هیچ کس تنها نبود

 



کاش میشد هیچ کس تنها نبود

کاش میشد دیدنت رویا نبود
گفته بودی با تو می مانم ولی...
رفتی و گفتی و اینجا جا نبود
سالیان سال تنها مانده ام
شاید این رفتن سزای من نبود
من دعا کردم برای بازگشت
دست های تو ولی بالا نبود
باز هم گفتی که فردا میرسی
کاش روز دیدنت فردا نبود


تاريخ : پنج شنبه 24 ارديبهشت 1394 | 3:37 قبل از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |

مینویسم نامه و روزی از اینجا میروم


با خیال او ولی تنهای تنها میروم
در جوابم شاید او حتی نگوید “کیستی ؟”
شاید او حتی بگوید “لایق من نیستی”
مینویسم من که عمری با خیالت زیستم
گاهی از من یاد کن ، حالا که دیگر نیستم
.
.
.

این شعرها دیگر برای هیچکس نیست
نه ! در دلم انگار جای هیچکس نیست
آنقدر تنهایم که حتی دردهایم
دیگر شبیه دردهای هیچکس نیست



تاريخ : پنج شنبه 24 ارديبهشت 1394 | 3:34 قبل از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |

باید فراموشت کنم



چندیست تمرین می کنم

من می توانم ! می شود !

آرام تلقین می کنم

حالم ، نه ، اصلا خوب نیست ....

تا بعد، بهتر می شود ....

فکری برای این دلِ آرام غمگین می کنم

من می پذیرم رفته ای

و بر نمی گردی همین !

خود را برای درک این ، صد بار تحسین می کنم

کم کم ز یادم می روی

این روزگار و رسم اوست !



تاريخ : پنج شنبه 24 ارديبهشت 1394 | 3:25 قبل از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 11 صفحه بعد
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.